خیلی فکر کردم که بنویسم یا نه
چجوری شروع کنم، چی بگم و چی نگم
اصلا نمی دونم چی شد که یهو اومدم اینجا و دارم شروع می کنم به نوشتن.
می خوام اینجوری شروع کنم
دوستت دارم حتی اگه تو باورت نشه
پیرمرد به دنبال کسی بود که واسش نمیره، بتونه باهاش زندگی کنه. با سختی هاش، با مشکلات تموم نشدنیش.
ولی اینجور موقع ها چی میگن … قسمت نبود
اره قسمت نبود که لحظه های قشنگ تکرار بشن، لحظه های آرامش دنباله دار بشن.
پیرمرد خیلی وقته که با کسی درد و دل نکرده … دیگه اصلا نمیدونه درد و دل چیه؟ چی باید بگه؟ کجا رو نباید بگه؟ در مورد چی صحبت کنه باهاش
پیرمرد رفت ، واسه اینکه عزیزش تحمل سختی هاش رو نداشت. دیگه عزیزش مثل اون قدیما که میخواست یکیو پیدا کنه و به راه راست بیاره و به آغوش گرم خانواده، حوصله و انگیزه نداشت
پیرمرد رفت و از اینیکه بود تنها تر شد … پیرمرد رفت تا روزی برگرده که اوضاع بهتر بشه ولی نمی دونه واقعا اون روز میاد که برگرده
اگه اون روز نیاد به ازای روزهای از دست رفته کی رو باید مقصر بدونه
پیرمرد دوست داشت که بمونه و سروع کنه ولی از عذاب کشیدن عزیزش می ترسید، مطمئن نبود که دوباره این فراز و نشیب ها بیشتر میشن یا نه. از نگاه پیرمرد این تصمیم درست بود.
حالا روزا و شب ها منتظر پیامی بود که هیچ وقت نمیاد، منتظر صدایی بود که هیچ وقت شنیده نمیشه، منتظر لبخندی بود که هیچ وقت دیده نمیشه
پیرمرد دردها و غصه هاش رو برداشت همینجور که دور میشد زیر لب میگفت
دوستت دارم حتی اگه تو باورت نشه …