صفحه 1
استاندارد
این روزا خیلیا ازم میپرسن که چی شد همچین انتخابی کردم
غیر از کسایی که بهم نزدیک بودن و از حال و احوال اون روزای من خبر داشتن، یه سریا متعجب شدن که مگه میشه اخه ؟
یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه که یه نفر از موقعیتی که شروع و انتخابش با خودش بود، اینطوری جا زده باشه!!
منم گاهی که میخوام جوابشون رو بدم، از چند تا جمله کلیشه ای استفاده می کنم.
مثل خسته شدن، زده شدن، وقت نداشتن و در نتیجه یه انتخاب احساساتی چند روزه …
ولی وقتی با اصرار و کنجکاوی طرف مقابل مواجه میشم، سر درد و دلم وا میشه اما بازم بیشتر از دو سه جمله نمیتونم ادامه بدم
اصلا نمیشه که همه چی رو گفت
نمیشه یه موقعیتی که اونطور آزار دهنده شده بود رو به وضوح تعریف کرد و توقع فهمیده شدن هم داشت.
نمیشه در برابر صورتهایی که تو روم پوزخند میزنن تا بهم حالی کنن که خیلی از اون رفت و آمدها چیزی جز یه پیک نیک رفتن از سر بیکاری و خوشگذرونی نبود،
تاب آورد و به دلیل آوردن ادامه داد!
معمولا آخرشم میرسم به یه جمله که : اگر میدونستم قراره ریش و قیچی دست شخص دیگهای باشه، هیچوقت و هیچوقت پی یه شروع دوباره رو نمیگرفتم…
حیف که دیر مشخص شد که شرایط به اجبار ما رو داره میبره به سمتی که همه چیز رو بسپریم به کسی که به جای اینکه سرش تو کار خودش باشه، کوله باری از تجربه
و چند تا وسیله جاسوسی رو ضمیمه کرده بود تا به قول خودش با زرنگیش از همه چی سر دربیاره.
حیف که بیشتر از تحملم زمان گذاشتم تا اون کسی که قدرتشو داشت و به وقتش باید کاری میکرد، جلوی این تاخت و تاز مفرط و بی حد و حساب رو بگیره ولی کاری جز سر خم کردن جلوش انجام نداد!
حیف که زمان تصمیم گیری، نشد اون احساسی که داشتم و چیزی که میدیدم رو به زبون بیارم و مجبور شدم به چیزی که اولین راه پیش رو بود، تن بدم
غافل از اینکه یه تصمیمگیری غلط و مجموع حوادثی که مجبورمون میکرد در لحظه تصمیم بگیریم، ما رو به سمت انتخاب آدم اشتباهی برد.
اما امان از اینکه این کلاه، برای سرش زیادی گشاد بود…
جوری که دیدم کنترل رفت و آمد، بودن، نبودن و ارتباطات من شده دغدغه یه ذهن مریض که همه رو لنگه خودش میدونست.
ذهن مریضی که اگرچه صبح تا شبش درگیر سرک کشیدن تو روابط دیگران بود،
حواسشم برای حضور ۱۰۰ درصدی تو تمام محافل حسابی جمع بود که یک بار خدای نکرده از قافله عقب نمونه
و ترکیبش با یه قدرت تصمیم گیری هیجانی شده بود چیزی که روز به روز بیشتر عذابم میداد
میدونم همه اون حساسیتها برای چی بود.
میدونم پشت رفتن و برگشتن های بیخودی بعدش چی پنهون شده بود.
میدونم که اون عذاب سه روزه ای که کشید تا شروع کنه به حرف زدن، از کجا آب میخورد.
میدونم که همه دردش از این بود که نمیفهمید چرا نتیجه با حساب و منطقش جور درنمیاد!
اگه به وقتش همه چیز صادقانه بیان میشد و برای قانع کردن من عذر و بهونه های الکی نمیاورد،
مطمئنا حالا شرایط جور دیگه ای بود.
مطمینا اگر تموم شدنی هم در کار بود، دوستانه اتفاق میفتاد…
حالا اون آدم تو یه جهنم چند نفره س
ولی من دیگه قرار نیست به همچین جهنمی تن بدم
من پای علایقم، آینده م، جسم و روحم وامیستم و دیگه اجازه نمیدم هر کسی با دغدغه های
بیخودی و دلایل ساختگیش، بشه دغدغه ذهن منو و اعصابم رو خراب کنه
استاندارد
دلم تنگ شده
هر چند که عجیبه بعد این همه مدت
ولی دلم واسه یه چیز هیچ و پوچ تنگ شده
چقدر غریبه شدم با اون حس و حال
یادمه میرفتم مینشستم بالای سر یه قبری که هیچ نسبتی با من نداشت
و ساعتها، واسه یه چیز دست نیافتنی گریه میکردم
استاندارد
با خودم عهد کرده بودم که وقتی برگشت
که وقتی ناامید و سرخورده از همه جا اومد و گقت اشتباه کردم و حالم خرابه
عهد کرده بودم که واستم و بگم
من درکت میکنم
من میفهمم چه حالی داری
من قبولت دارم!!
من میدونم اشتباه کردی
اشتباه!
اشتباهی که بیشترین تاوانش
عمر هدر رفته ی خودت بود!
استاندارد
شاید غیرواقعی به نظر بیاد
ولی نتیجه همه تلاشم و دیدم!
شاید هیچ موقعی توی زندگیم اینطوری یه چیز نشدنی که انقدر تنهایی پاش واستاده بودم، شدنی نشده بود!
غریب به نظر میاد
ولی برگشت…!
بعد از ؟ سال !!!
خبرهای برگشتن همه واقعی بود
خبرهای به سرانجام رسیدن تلاشها همه واقعی بود
بر خلاف همه ی حرفهای غیرواقعی این مدت
برگشتن! واقعی بود!!!
استاندارد
دقیقا میدونم مشکل از کجاستا
چند وقت پیش بعد مدتها که فکر کردم بهش رسیدم و مشکل و پیدا کردم
مشکل از وقتی شروع شد که پست«دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت» رو گذاشتم.
چون واقعا همیشه یه جای کار هست که خیلیییی ناجور میلنگه!
از ادامه اون قضیه بود که من روز به روز حالم بدتر شد
و چه دلیل خنده داری !!!
خنده دارم نیستا
اصلش بسیار غم انگیزه ولی وقتی به یکی میگی دلیلش اینه میخنده
استاندارد
یه ساعته موندم صدای این فیلم مسخره تموم شه تا بتونم یکم تمرکز کنم و بنویسم
آدم وقتی نمی نویسه، گفتنیا یه جور ناجور انبار میشه رو دل و نتیجه ش
اینه که با کوچکترین تلنگری میزنی زیر گریه و حالا گریه نکن کی بکن
یه آهنگ غمگین داریوش و ابی هم که بزنی تنگش دیگه انگار چیزی جز مصیبت نداری تو زندگیت
در اینکه دلم تنگ شده هیچ شکی نیست
در اینکه فهمیدم چه عجولانه و بی رحم تصمیم گرفتمم هیچ شکی نیست
ولی آیا چاره ی دیگه ای هم بود؟
ادامه مطلب ←