با خودم عهد کرده بودم که وقتی برگشت
که وقتی ناامید و سرخورده از همه جا اومد و گقت اشتباه کردم و حالم خرابه
عهد کرده بودم که واستم و بگم
من درکت میکنم
من میفهمم چه حالی داری
من قبولت دارم!!
من میدونم اشتباه کردی
اشتباه!
اشتباهی که بیشترین تاوانش
عمر هدر رفته ی خودت بود!
میدونم قصدت این نبود
من میدونم که فریب خوردی و سر از ناکجاآباد دراوردی
من روزای آخر بودم
من داشتم میدیدم که بخاطر یه رویای قشنگ رفتی
ولی همه ش یه سراب بود!
عهد کرده بودم که بگم
من بهت ایمان دارم
بیا هر چی و از دست دادی جبران کن
همه یه جاهایی تو زندگی اشنباه انتخاب میکنن
توام اشتباه کردی
شاید آدمای امثال من همیشه انقدر خوشبخت بودن و شانس اینو داشتن که پای اشتباهاتشون
خونواده ی خوبی بوده و دستشونو گرفته
ولی شاید برای تو
خواستن ولی نتونستن کاری بکنن
شاید سعیشونو کردن و پیدات نکردن
.
.
.
حالا چی به روزم اومده؟؟
هر چقدر که پای برگردوندنت واستاده بودم
حالا حس صحبتای قشنگ رو ندارم
زبونم نمیچرخه که بگم: درکت میکنم
بگم: اشتباه کردی، بیا و دوباره شروع کن
تمام حرفهای خوبی که میتونم بزنم
وقتی که صحبت میکنی
تبدیل میشن به تشر و سرزنش
غیر این نمیتونم بگم
تا میام درک کنم
صدام شروع میکنه به لرزیدن و مدام گلایه میکنم
و سکوت میشنوم!
خودم خسته م از این گلایه هام
تمام خاطرات قشنگ داره جاشو میده به صحبتای بی حال و حوصله ی منو و غرغر کردنام
میبینی چی داره میشه ؟
تمام قشنگی ها داره یادم میره
شاید خیلی وقته که یادم رفته
سعی نمیکردم هیچوقت خاطرات خوب رو مرور کنم
تمام انرژیم و گذاشته بودم پای جبران
پای برگردوندنت!
نه مرور روزای قبل!
مدام یاد روزایی میفتم که از بقیه میشنیدم که اصن به تو چه
تو چرا ناراحتی
تو چرا عذاب وجدان داری
خودش انتخاب کرد !!!!
به قول بابام : خود کرده را تدبیر نیست!!
اه چقدر سخت بود مقاومت و ادامه دادن با همه ی این حرفها
با همه ی این حرفا
و با همه ی نگاه های عاقل اندر سفیه بقیه
همه چیز باز سر جاش بود
میدونی همه چی از کی خراب شد؟
از روزی که اون آدم احمق زنگ زد
و شماره یکی دیگه رو خواست!
از اون روز
خیلی چیزا خراب شد
همه خاطرات خوب خراب شد
همه روزای خوب خراب شد
همه چی … همه چی خراب شد
بخدا اصلا درست نمیشه
اصلا فراموش نمیشه
حالا تو زار هم بزنی بگی شرایط فرق داشته
دیگه نمیشه
دیگه هیچی درست نمیشه
به فکر هر چی که الان هستی
به فکر جبران این قضیه نباش
به فکر این باش که چطوری جمع کنی زندگیتو
و چجوری همه پل هایی که پشت سرت خراب کردی و درست کنی
این قصه، این طرف
پایان خوبی نداشت
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امینپور
پاسخ دهید